به جرئت میتوانم بگویم اولین چیزی که مرا به سمت این کتاب کشاند جلد آن بود. جلدی با طرح و رنگ مدار چاپی و بردهای الکترونیکی. البته طرح جلد نمایانگر یک مفهموم سخت افزاریست در حالی که مضمون کتاب بیشتر حول و حوش کدنویسی و کارهای نرم افزاری میگذرد. و این مسئله حتی باعث جالبتر شدن قضیه هم میشود چون اصولاً نرم افزارها روی سخت افزارها پیاده میشوند و وقتی کتاب را باز میکنید با نرم افزاری که درون این سخت افزار نوشته شده روبه رو میشوید. جدا از اصل ایدهی جلد که به نظرم خیلی دوست داشتنی بود، طراحی و اجرای این ایده سهل و ممتنع هم نسبتا خوب و چشم نواز انجام شده.
شمارگان کتاب هم در نوع خودش جالب است. 1110 جلد! و وقتی کتاب را بخوانید این عدد نا معمول و ارتباط خفیف و لطیفش با مضمون به نظر جالب میآید.
رمان 200 صفحهای برنامه نویس از زبان یک دانشجوی کارشناسی ارشد روایت میشود. یک هکر کلاه سفید که میخواهد کارهای مهم بکند. این هکر بالاخره خودی نشان میدهد و موفق میشود یک کار عجیب و غریب در یک سازمان بی نام و نشان و فوق امنیتی پیدا کند. پروژهای تعریف میشود که فقط یک هدف دور از دسترس دارد و همهی بخشهای دیگر به عهدهی برنامه نویس است. هکری که تا حالا همیشه با هک کردن، ساخته شدهها را خراب میکرده حالا باید برنامه نویس شود و یک ساختار پیچیده را از بن بسازد و به نتیجه برساند. و این پروژهی برنامه نویسی سر و کار برنامه نویس را به آدمها و چیزهای مبهمی میاندازد که معلوم نیست زیادی معمولی یا زیادی عجیباند.
ذهن راوی داستان در فضای کدنویسی سیر میکند و تحلیلهایش مانند برداشتی که از ماجرایی که درگیرآن شده دارد، در عین حال هم ساده و هم پیچیدهاند. فضای رمان یک فضای واقعی است یعنی یک مکان و زمان مشخص وجود دارد که داستان در آن جریان دارد. دانشگاه فردوسی مشهد و سالهای 88 و 89. ولی المانهایی که در رمان حضور دارند خاص آن مکان و زمان نیستند و در واقع بخشهایی از فضای دانشگاهی هستند که تا به حال کمتر دستمایهی داستان نویسان بودهاند. و همین قضیه من را کنجکاو کرده که بدانم نویسندهی کتاب چه قدر واقعاً در فضاهای دانشگاهی و کاری و البته امنیتی ای که در موردشان نوشته حضور داشته که توانسته به خوبی از پس این کار براید.
در کل به نظرم کتاب بسیار خواندنی و خاصی بود هرچند عالی نبود خصوصاً که چند جا حرفهایش را خیلی گل درشت زده بود در حالی که میشد داستانوارتر بیانشان کرد. نویسنده برای تدوین و بازنویسی کتاب حدود سه سال وقت صرف کرده و با خواندن آن متوجه میشوید جزئیات و ظرایف زیادی در رمان وجود دارد که حاصل همین دقت و صرف وقت بودهاند.
"از من خواست با تبلتی که در دستم بود، سی ثانیه سامانهی اطلاعاتی دانشگاه را از کار بیندازم. ناخودآگاه از دفترش زدم بیرون. نفهمیدم چرا این کار را کردم. حس کسی را داشتم که پیشنهاد ناجوری به او میدهند. تا خوابگاه به این پیشنهاد و کاری که کردم فکر کردم. توی فضای سایبر موقع خروج هیچ ردی از خودت نباید به جا بگذاری، خداحافظی هم ندارد، کلید قرمز ضربدر و تمام.
انگار به جای امتحان دادن، روی برگهی سوالات راه رفته بودم! تا خوابگاه همه ش فکر میکردم برنامه ام را بدون بستن پرانتزها اجرا کردم و دویست و هشتاد و شش پیغام خطا روی صفحه ظاهر شده."
"میدانست میخواهم چیزی را تعریف کنم، ولی دوست نداشتم بین این همه آدم حرفی به او بزنم؛ جلوی این همه آدمی که فکر میکنند حالا سر میز با ابرهکر دانشگاه ناهار میخورند، بیایم از نقاشی استادم روی دیوار گچی حرف بزنم. اولین چیزی که پشت سرم میگویند این است: «هرچند که...ولی کمی چِت میزند. استادش هم از بس سرش توی کامپیوتر بوده چِت کرده.»
داشتند در مورد استادشان که پروژهی فوتوشاپ شده را بهش تحویل دادند و نمرهی کامل گرفتند، حرف میزدند. حس کردم حرف هایشان قفل میشود."
"هر چه که شناختند و دربارهی آن کتاب نوشتند میشود زمینهای فتح شدهی علم، از بین دنیای اوهام و خیالات. ولی آن طرف مرزهای علم فقط توی رویاهاست، توی خیالات. خیلی به این موضوع فکر نمیکنم که شاید منظور استاد این بوده که داری خیال پردازی میکنی. البته که اول هر کشف علمی خیال پردازی است. یک نفر میآید و رویای خودش یا دیگری را به حقیقت نزدیک میکند، آن وقت میشود علم، فناوری یا هر چیز جالب دیگر."
"هنوز برای دستکاری و هک سیستم خودم زود بود. ترجیح دادم درست ببرم کاغذ بردارم و بنویسم چند نوع جریان اطلاعاتی داریم، کدام میتوانند محاسبه و کنترل بشوند، ملاکهای کنترل چه میتواند باشد که حس کردم دستم خسته شد. مدتها بود با قلم چیزی ننوشته بودم. بلند شدم و کارتم را ازجیبم درآوردم. به در و دیوار اتاق نزدیک و دور کردم که ببینم واقعا همه چیز با این کارت کار میکند و دیدم وقتی کارت روی میز باشد در باز نمیشود و وقتی کارت نزدیک میز نباشد، کشوهای میز باز نمیشوند. هنوز زمانی نگذشته بود که مسئول آسانسور در زد."