آهسته کتابخانه را می گردم

به من گفت: ای بیابان گرد غربت!کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

به جرئت می‌توانم بگویم اولین چیزی که مرا به سمت این کتاب کشاند جلد آن بود. جلدی با طرح و رنگ مدار چاپی و بردهای الکترونیکی. البته طرح جلد نمایانگر یک مفهموم سخت افزاریست در حالی که مضمون کتاب  بیشتر حول و حوش کدنویسی و کارهای نرم افزاری می‌گذرد. و این مسئله حتی باعث جالب‌تر شدن قضیه هم می‌شود چون اصولاً نرم افزارها روی سخت افزارها پیاده می‌شوند و وقتی کتاب را باز می‌کنید با نرم افزاری که درون این سخت افزار نوشته شده روبه رو می‌شوید. جدا از اصل ایده‌ی جلد که به نظرم خیلی دوست داشتنی بود، طراحی و اجرای این ایده سهل و ممتنع هم نسبتا خوب و چشم نواز انجام شده.

شمارگان کتاب هم در نوع خودش جالب است. 1110 جلد! و وقتی کتاب را بخوانید این عدد نا معمول و ارتباط خفیف و لطیفش با مضمون به نظر جالب می‌آید.

 

programmer.

 

رمان 200 صفحه‌ای برنامه نویس از زبان یک دانشجوی کارشناسی ارشد روایت می‌شود. یک هکر کلاه سفید که می‌خواهد کارهای مهم بکند. این هکر بالاخره خودی نشان می‌دهد و موفق می‌شود یک کار عجیب و غریب در یک سازمان بی نام و نشان و فوق امنیتی پیدا کند. پروژه‌ای تعریف می‌شود که فقط یک هدف دور از دسترس دارد و همه‌ی بخش‌های دیگر به عهده‌ی برنامه نویس است. هکری که تا حالا همیشه با هک کردن، ساخته شده‌ها را خراب می‌کرده حالا باید برنامه نویس شود و یک ساختار پیچیده را از بن بسازد و به نتیجه برساند. و این پروژه‌ی برنامه نویسی سر و کار برنامه نویس را به آدم‌ها و چیزهای مبهمی می‌اندازد که معلوم نیست زیادی معمولی یا زیادی عجیب‌اند.

ذهن راوی داستان در فضای کدنویسی سیر می‌کند و تحلیل‌هایش مانند برداشتی که از ماجرایی که درگیرآن شده دارد، در عین حال هم ساده و هم پیچیده‌اند. فضای رمان یک فضای واقعی است یعنی یک مکان و زمان مشخص وجود دارد که داستان در آن جریان دارد. دانشگاه فردوسی مشهد و سال‌های 88 و 89. ولی المان‌هایی که در رمان حضور دارند خاص آن مکان و زمان نیستند و در واقع بخش‌هایی از فضای دانشگاهی هستند که تا به حال کمتر دستمایه‌ی داستان نویسان بوده‌اند. و همین قضیه من را کنجکاو کرده که بدانم نویسنده‌ی کتاب چه قدر واقعاً در فضاهای دانشگاهی و کاری‌ و البته امنیتی ای که در موردشان نوشته حضور داشته که توانسته به خوبی از پس این کار براید.

در کل به نظرم کتاب بسیار خواندنی و خاصی بود هرچند عالی نبود خصوصاً که چند جا حرف‌هایش را خیلی گل درشت زده بود در حالی که می‌شد داستان‌وارتر بیانشان کرد. نویسنده برای تدوین و بازنویسی کتاب حدود سه سال وقت صرف کرده و با خواندن آن متوجه می‌شوید جزئیات و ظرایف زیادی در رمان وجود دارد که حاصل همین دقت و صرف وقت بوده‌اند.

 

"از من خواست با تبلتی که در دستم بود، سی ثانیه سامانه‌ی اطلاعاتی دانشگاه را از کار بیندازم. ناخودآگاه از دفترش زدم بیرون. نفهمیدم چرا این کار را کردم. حس کسی را داشتم که پیشنهاد ناجوری به او می‌دهند. تا خوابگاه به این پیشنهاد و کاری که کردم فکر کردم. توی فضای سایبر موقع خروج هیچ ردی از خودت نباید به جا بگذاری، خداحافظی هم ندارد، کلید قرمز ضربدر و تمام.

انگار به جای امتحان دادن، روی برگه‌ی سوالات راه رفته بودم! تا خوابگاه همه ش فکر می‌کردم برنامه ام را بدون بستن پرانتزها اجرا کردم و دویست و هشتاد و شش پیغام خطا روی صفحه ظاهر شده."

 

"می‌دانست می‌خواهم چیزی را تعریف کنم، ولی دوست نداشتم بین این همه آدم حرفی به او بزنم؛ جلوی این همه آدمی که فکر می‌کنند حالا سر میز با ابرهکر  دانشگاه ناهار می‌خورند، بیایم از نقاشی استادم روی دیوار گچی حرف بزنم. اولین چیزی که پشت سرم می‌گویند این است: «هرچند که...ولی کمی چِت می‌زند. استادش هم از بس سرش توی کامپیوتر بوده چِت کرده.»

داشتند در مورد استادشان که پروژه‌ی فوتوشاپ شده را بهش تحویل دادند و نمره‌ی کامل گرفتند، حرف می‌زدند. حس کردم حرف هایشان قفل می‌شود."

 

"هر چه که شناختند و درباره‌ی آن کتاب نوشتند می‌شود زمین‌های فتح شده‌ی علم، از بین دنیای اوهام و خیالات. ولی آن طرف مرزهای علم فقط توی رویاهاست، توی خیالات. خیلی به این موضوع فکر نمی‌کنم که شاید منظور استاد این بوده که داری خیال پردازی می‌کنی. البته که اول هر کشف علمی خیال پردازی است. یک نفر می‌آید و رویای خودش یا دیگری را به حقیقت نزدیک می‌کند، آن وقت می‌شود علم، فناوری یا هر چیز جالب دیگر."

 

"هنوز برای دست‌کاری و هک سیستم خودم زود بود. ترجیح دادم درست ببرم کاغذ بردارم و بنویسم چند نوع جریان اطلاعاتی داریم، کدام می‌توانند محاسبه و کنترل بشوند، ملاک‌های کنترل چه می‌تواند باشد که حس کردم دستم خسته شد. مدت‌ها بود با قلم چیزی ننوشته بودم. بلند شدم و کارتم را ازجیبم درآوردم. به در و دیوار اتاق نزدیک و دور کردم که ببینم واقعا همه چیز با این کارت کار می‌کند و دیدم وقتی کارت روی میز باشد در باز نمی‌شود و وقتی کارت نزدیک میز نباشد، کشوهای میز باز نمی‌شوند. هنوز زمانی نگذشته بود که مسئول آسانسور در زد."

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۹
عطیه

دو نابغه که هرکدام به روش خودشان می خواهند دنیا را اندازه بگیرند. یکی ریاضیدان سرشناش، کارل فردریگ گاوس و دیگری  الکساندر فون هومبولت جغرافی دان. و یک کتاب 367 صفحه ای نوشته ی دانیل کلمان که شرح ماجراهای این دونفر است البته با چاشنی قصه پردازی و طنز.

MeasuringtheWorld

کتاب از جایی شروع می شود که گاوس علی رغم میلش، برای شرکت در یک همایش بعد از سال ها پا از شهر خودش بیرون می گذارد. به برلین می رود و با هومبولت ملاقات می کند. پشت جلد کتاب نوشته شده که نتیجه ی این دیدار سفری است پرماجرا برای اندازه گیری دنیا. ولی خب در واقع این طور نیست. نویسنده بعد از اشاره به این دیدار بر می گردد و از اول داستان زندگی و سفرهای این دونفر راتعریف می کند. ماجراهای خانوادگی و کاری هرکدام  و مسیری که تا رسیدن به  روز ملاقات  پیمودند. این دونفر شخصیت های کاملا متفاوتی دارند و همین طور رهیافت های متفاوتی برای پیش رفتن در مسیر علم و رسیدن به درکی از این دنیا. ولی نقطه ی مشترک این دو نبوغ و همین طور تلاش خستگی ناپذیرشان است در این مسیر. و خب البته نویسنده مقادیری خل و چل بازی و رفتارهای عجیب غریب هم چاشنی شخصیت هرکدام کرده که البته شاید هم واقعی باشند!

بر خلاف تصوری که ازین کتاب داشتم در یک نوبت همه اش را خواندم و جز برای استراحت های کوتاه آن را زمین نگذاشتم. اندازه گیری دنیا در ایران بر خلاف بقیه ی کشورها چندان معروف نشده ولی به نظرم خیلی بیشتر از بعضی رمان های معروف این روزها ارزش خواندن دارد. یک رمان طنزآمیز از علم و تاریخ و فلسفه.

 

"هومبولت گفت به نظر او نوشتن رمان عالی ترین روش برای ثبت و ضبط گذراترین جوهره ی زمان حال و ذخیره کردن آن برای آینده است. لیشتن برگ گفت عجب. هومبولت سرخ شد. شاید توقع چنین التزامی، که این روزها باب هم شده، از یک نویسنده احمقانه باشد، که بیاید یک گذشته ی دور و تمام شده را به عنوان صحنه ی داستان خود انتخاب کند."

 " بوتنر از او خواست به شرافتش، به خداوند ناظر و عالم قسم بخورد مسئله را خودش حل کرده. گاوس قسم خورد، اما همین‌که آمد توضیح بدهد کار مهمی نکرده، کافی است آدم بدون پیش‌داوری یا عادت‌های ذهنی به مسئله نگاه کند تا جواب به‌راحتی خود را نشان بدهد، بوتنر حرف او را قطع کرد و یک کتاب قطور دستش داد. ریاضیات پیشرفته: یکی از "اسبِ هوس"های خودش. به گاوس تکلیف کرد آن‌را ببرد خانه و نگاهی بیندازد. البته با رعایت احتیاط. یک ورق مچاله شود، یک لک بیفتد، یک جای انگشت روی آن بماند، سر و کار گاوس با ترکه خواهد بود، پس خدا پشت و پناهش.

روز بعد گاوس کتاب را پس آورد.
بوتنر پرسید این کار چه معنی دارد. بله مشکل هست، ولی آدم نباید به این زودی جا بزند!
گاوس سر تکان داد و آمد توضیح بدهد، اما نتوانست. آب دماغش راه افتاده بود. باید فین می‌کرد.
    - خب چی شد؟
فین‌فین‌کنان گفت همه را خوانده. خیلی جالب بوده، می‌خواهد تشکر کند. به بوتنر خیره شد و در دل دعا کرد همین توضیح کافی باشد.
بوتنر گفت هیچ‌کس حق ندارد به او دروغ تحویل بدهد. این دشوارترین کتاب درسی در زبان آلمانی است. هیچ‌کس نمی‌تواند آن را یک‌‌شبه بخواند، به‌خصوص یک بچه‌ی هشت‌ساله با مُف آویزان.

گاوس نمی‌دانست چه جوابی بدهد.
بوتنر با دودلی کتاب را برداشت. بهتر است آماده باشد، چون باید درس جواب بدهد!

نیم‌ساعت بعد قیافه‌ی مات‌زده‌ی بوتنر به گاوس خیره مانده بود. او می‌داند که معلم خوبی نیست. نه شهرتی دارد و نه توانمندی خاصی. اما یک نکته کاملا روشن است: اگر گاوس دبیرستان نرود، زندگی او، بوتنر، پشیزی نمی‌ارزد. با چشمان خیس سرتاپای گاوس را برانداز کرد. بعد، لابد برای مهار کردن احساس و عاطفه‌اش، ترکه را برداشت و گاوس برای آخرین بار در عمرش کتک خورد."

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۰۵
عطیه

فقط در این حد می دانستم که با یک رمان جنگی طرفم، یک رمان معروف که همه جا دیده بودمش حتی توی قفسه کتابِ خانه ی خودمان ولی تا حالا حتی لایش را هم باز نکرده بودم. بالاخره یک عصر تابستانی وسط هزارتا کار انجام نشده وقتی نشستم جلوی قفسه  چشمم را گرفت و تا وقتی به آخرش نرسیدم ولم نکرد. شطرنج با ماشین قیامت، یک رمان 328 صفحه ای از حبیب احمد زاده. رمانی که چندین جایزه برده، به چند زبان خارجی ترجمه شده و در بعضی دانشگاه های آمریکا تدریس می شود.

 

شطرنج با ماشین قیامت

کل رمان روایت سه روز از زندگی یک دیده بان بسیجی 17 ساله است  در حصر آبادان. البته داستان به نوعی فارغ از مکان هاست، اسامی مکان ها و کشورها به ندرت در داستان ذکر می شوند و در ابتدا از روی شواهدی مانند پالایشگاه و محاصره ی شهر خواننده متوجه مکان وقوع داستان می شود. جنس داستان جوری ست که حتی قبل از خواندن نقل قولی از نویسنده درباره ی اینکه از ابتدا آن را برای آن طرف مرزها نوشته هم می توان حدس زد که مخاطب این رمان می تواند هر کسی در هر جایی از جهان باشد.

داستان در ابتدا سخت پیش می رود و باید اندکی جلو رفت تا جذابیت های داستان کم کم پیدایشان شود و به تدریج اوج بگیرند. مسئله ی اصلی که شخصیت ها با آن مواجهند جنگ در شرایط نابرابر است. یک رادار -ماشین قیامت ساز- که رد تک تک گلوله هایی که شلیک می شوند را می گیرد و بلافاصله شلیک کننده را نابود می کند. ماشینی که مشخص نیست کجاست و چه شکلی است و یا اصلا وجود خارجی دارد؟! در این حین سرو کار پسر دیده بان به نحوی به یک مهندس بازنشسته ی قهرکرده با خدا،  یک زن سابقا بدکاره و دخترش، دوکشیش طرفدار صلح و یک پدر و مادر شهید پیر می افتد و دقیقا وسط حرکات شطرنج مانند برای مغلوب کردن ماشین قیامت باید با این ها هم سرو کله بزند.

در طول داستان دو تقابل با حرکاتی شطرنج گون در جریانند. یکی تقابل مردم و رزمنده ها با سلاح های پیشرفته ی دشمن و دیگری تقابل فکری و فلسفی پسردیده بان و همرزمانش با تفکرات دیگر شخصیت های حاضر در داستان. و به گونه ای تقابل دفاع مقدس با جنگ.

 

"خب، با این تفاصیل که گفتم، شما، چرا باید در این نبرد نابرابر، که مرگ درش حتمی یه، شرکت کنید؟ حتی بنده، با کمترین اطلاعات نظامی، می تونم ادعا کنم که شما شکست خورده اید، از پیش شکست خورده. درست مثل حضرت آدم و همه آدم های قبل و بعد از ما! و چرا من هم باید در این نبرد احمقانه شرکت کنم؟ اون هم وقتی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟ "

 

"با این که خیلی چیزا تو این دنیا جواب دو دو تا چهارتا نداره؛ ولی من نظر خودم رو می‌گم. فقط این رو بدون که مهم‌ترین مهره‌ی تأثیرگذار، روی صفحه‌ی شطرنج‌، وزیره. ما وزیر رو، حاکم مطلق در بازی شطرنج می‌دونیم. حالا اگر همون هشت مهره‌ی سرباز ِ ـ به قول مهندس- سیاهِ جبرزده‌ی بدبخت، در یک حرکت دسته جمعی سنجیده، به هم کمک کنن و یکی‌شون به انتهای صفحه‌ی مقابل برسه؛ وزیر می‌شه. این‌جاست که کل روند بازی عوض می‌شه."



این هم یک نقد جالب برای این کتاب

http://apezeshki.blogfa.com/post-214.aspx

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۸
عطیه

پارسال نزدیک نمایشگاه کتاب که شد، وقتی شروع کردم به لیست کتاب درست کردن برای خرید، دیدم دلم داستان می خواهد، رمان و داستان قوی و خوب که بگیرم دستم و تا تمام نشده زمینش نگذارم. گشتم و گشتم و هر کتابی که خیلی ازش تعریف کرده بودند را توی لیست نوشتم. یکی ازین کتاب ها دن کاسمورو بود. بهترین رمان در ادبیات برزیل. خب همین کلمه ی "بهترین" خودش کلی وسوسه برانگیز بود. برای همین به لیست قطعی کتاب های برای خریدن پیوست و خریده شد. یک کتاب 347 صفحه ای از نشر نی. نوشته ی ماشادو دِ آسیس و ترجمه ی عبداللّه کوثری. حدود یک سال ولی توی قفسه ماند تا نوبت خوانده شدنش برسد چون هر دفعه یک چیز جالب تری برای خواندن داشتم. تا همین چند وقت پیش که بالاخره رفتم سر وقتش.

donkasmoro

داستان از آن جا شروع شد که یک پیرمرد تصمیم گرفت یک کتاب درباره ی تاریخ حومه ی ریو بنویسد و برای این که قلمش راه بیفتند شروع کرد به نوشتن خاطراتش. و کل کتاب به تعریف کردن این خاطرات می گذرد تا آن جا که در جمله ی آخر می نویسد حالا برویم سراغ تاریخ حومه ریو! خاطرات از دوران نوجوانی از روزی که بعد از مدت ها جدی جدی صحبت از فرستادن بنتینیو به مدرسه ی علمیه می شود، شروع می شود. بنتینیو که عاشق دختر همسایه شده و چون می خواهد با او ازدواج کند قصد ندارد کشیش شود. ولی مشکل این جاست که مادر بنتینیو برای این که این بچه سالم به دنیا بیاید نذر کرده او را به مدرسه ی علمیه بفرستد و حالا نمی تواند برخلاف نذرش عمل کند. قسمت زیادی از کتاب به شرح کشمکش ها و تلاش های بنتینیو برای کشیش نشدن و روایت عشقش به کاپیتو می گذرد. در نهایت همه چیز همان طور که بنتینیو می خواهد پیش می رود. و بخش بعدی کتاب شرح خوشبختی بنتینیو در کنار اعضای خانواده و ودوستانش است. این دو بخش از کتاب خیلی عمیق، قوی و شیرین نوشته شده اند آن قدر که می خواستم بعد از تمام شدن کتاب برگردم و دوباره بخوانمش و از بعضی جاها یادداشت بردارم. ولی... قسمت سوم کتاب  از "فاجعه" شروع می شود. بخش سوم در مجموع کسر کوچکی از کل کتاب است ولی پایان تراژیک داستان این قسمت را تبدیل می کند به یک چاقوی باریک و تیز ولی برنده. انگار که تمام طول و تفصیل بخش های قبلی برای این بوده که این بخش کوتاه سخت تر ضربه بزند! برای همین وقتی کتاب تمام شد و آن را بستم حسابی اعصابم ریخته بود به هم. دلم می خواست کتاب را بیندازم دور و خب البته این از قوت و خوبی داستان بود که این طور شدید تاثیرگذار بود.

پشت جلد کتاب نوشته بود که ...آن گاه به گونه ای نامنتظر همه چیز شتاب می گیرد تا راه برای فاجعه ای ویرانگر هموار شود... ولی خب من خیلی آن را جدی نگرفته بودم. به نظرم اگر از اول تراژیک بودن داستان را جدی می گرفتم و خودم را برایش آماده می کردم آخر کار این قدر حس بدی از پایان داستان نمی داشتم. خب پس این یک توصیه ی جدی برای هر کسی ست که می خواهد این کتاب را بخواند: هر چند دن کاسمورو در کل رمان قوی و خوبی ست ولی خودتان را برای خیلی تلخ بودن آخرش آماده کنید! اگر آماده اید می توانید کتاب را بگیرید دستتان و ازش لذت ببرید!

و این هم یه قسمت از بخش دوم کتاب:

"حتی امروز هم حاضرم قسم بخورم که صدا صدای آن پری بود. بدیهی است که پری ها، حالا که از توی داستان و شعر اخراج شده اند، رفته اند توی دل مردم و از همان جا حرف می زنند. مثلا همین یکی که بارها صدایش را در کمال وضوح شنیده ام. غلط نکنم این پری عموزاده ی آن جادوگرهای اسکاتلندی است:«ای مکبث، تو پادشاه خواهی شد!»«بنتینیو تو خوشبخت خواهی شد!» خوب که نگاه کنی این دو تا یک پیش بینی واحد هستند که با همان لحن جاودانی و همگانی بیان شده. وقتی بر حیرت خودم غلبه کردم بقیه ی حرف های ژوزه دیاس را شنیدم: «...تو خوشبخت می شوی، چون لیاقتش را داری، همان طور که لیاقت این مدرک را داری، که هیچ کس به ات صدقه ش نداده...»

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۶:۵۷
عطیه

این کتاب را حدود یک سال و نیم پیش در کتابفروشی دیدم و سفارش دادم به یکی از دوستان که برایم بخرد و بهم هدیه بدهد! ولی تمام این مدت سراغش نرفته بودم. تا اینکه به خاطر سوالی که برایم پیش آمده بود تصمیم گرفتم بخوانمش تا شاید جوابم را پیدا کنم. این کتاب این طرف و آن طرف زیاد معرفی شده و موضوع مسابقه ی کتابخوانی هم بوده ولی اینقدر از خواندنش لذت بردم که دیدم یک بار دیگر هم اگر معرفی شود اشکالی ندارد!

کل کتاب 128 صفحه است و فصل بندی ندارد. یک متن یک تکه ی طولانی ست که البته در حد یک رمان جذاب کشش دارد و راحت خوانده می شود. روی جلد زیر عنوان خانواده عبارت «به سبک ساخت یک جلسه ی مطوّل مَطوی در محضر مقام معظم رهبری» آمده که انصافا عنوان عجیب غریبی است و در مقدمه ی کتاب هم یک صفحه و نیم درباره ی معنی آن توضیح داده شده.

Family

 

نوع نگاه در این کتاب به خانواده و روابط زن و مرد یک نگاه متکامل و محبت محور است. خیلی از دیدگاه های بیان شده در کتاب نه این که جدید باشند -چون در واقع دیدگاه اسلامی اند- ولی حقیقت هایی هستند که قبلا کمتر تبیین شده اند و موقع خواندن آدم می بیند چه بسیار کج فهمی هایی اینقدر در جامعه جا افتاده و القا شده که حقیقت پنداشته می شوند. در واقع این کتاب یک دوره ی خلاصه و روان از دیدگاه های کاربردی اسلام در مورد ازدواج، خانواده و جایگاه زن است که می تواند هم پاسخگوی خیلی سوالات باشد و هم تحولی در ذهنیت خیلی ها نسبت این مسائل ایجاد کند. این کتاب جملات و پاراگراف های زیادی دارد که بخواهید نشانه بگذارید یا جایی بنویسید ولی به نظرم اول یک دور کتاب را یک نفس از اول تا آخر بخوانید و بعد در دور دوم یادداشت برداری یا نشانه گذاری کنید.

همان طور که در مقدمه ی کتاب هم گفته شده مخاطب کتاب هر کسی با هر سن و سال و شرایطی می تواند باشد. هم لحن و هم مطالب گفته شده شیرین اند، و دیدگاه مثبتی از خانواده در ذهن به جا می گذارند. در بحبوحه ی دیدگاه های حداقلی و بعضا غلط نسبت به ازدواج و خانواده این کتاب خیلی برایم جذاب و منحصر به فرد بود و توصیه می کنم هم خودتان بخوانید هم به دیگران هدیه بدهید.

برای آوردن قسمتی از متن کتاب نتوانستم از متن اصلی قسمت کوتاهی انتخاب کنم چون واقعا خیلی جاها برایم جالب بود برای همین یک قسمت از مقدمه ی کتاب را انتخاب کردم:

«این توفیق را یافته ایم که پای بحث یک اسلام شناس، قرآن شناس، جامعه شناس، غرب شناس و البته یک عالمِ عامل بنشینیم و برایمان از خانواده بگوید؛ از فلسفه و اهمیت ازدواج، از تفاوت نظر اسلام و غرب درباره ی ازدواج، تفاوت های مرد و زن، جایگاه مرد و زن در خانواده و... بحث هایی که همچون دانه های تسبیح کنار هم قرار می گیرند و ارتباط آنها با نخ تسبیح که همان مسئله ی مهم خانواده است، معلوم می شود. در واقع هم به موضوع خانواده پرداخته شده و هم به موضوع زن. نقش زن در خانواده، هم از دیدگاه نقد نظر غرب و هم از دیدگاه طرح نظر اسلام عنوان شده است.
این موضوعات همچون یک رمان محتوایی، خواننده ی محترم را جذب می کند و به دنبال خود می کشاند. موضوع، یک موضوع بسیار ملموس در زندگیست و مخاطبِ آن، فقط زوج های جوان نیستند. هرکس می خواهد خانواده ای تشکیل دهد، یا تشکیل داده و ابتدای راه است، یا سال هاست که زندگی مشترک را شروع کرده و اکنون در فکر زندگی مشترک فرزندان است، می تواند مخاطب باشد.»

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۷:۰۷
عطیه

طبق رویه ای که از اول در این وبلاگ در پیش گرفته ام می خواهم بیشتر دنبال معرفی و نشان دادن و بعد بیان حس خودم نسبت به موضوع باشم، بنابر این در مورد این کتاب هم هر چند اصولا نقد کردن با کلاس تر است، به همان رویه ام ادامه می دهم!

هارواد مک دونالد با عنوان فرعی 43 نمای نزدیک از سفر آمریکا، همان طور که از روی عنوان کاملا مشخص است، سفرنامه ی نویسنده است از سفر به آمریکا. و در نگاه اول همین دو تا چیز جذبم کرد که کتاب را بخرم و بخوانم: اول سفرنامه بودن و دوم در مورد آمریکا بودن

Harvard-Mcdonald

 

نویسنده به قول خودش اول سعی کرده بی طرفانه بنویسد ولی بعد کم کم با طرف می شود! و البته به شخصه باطرفی اش را بیش تر دوست داشتم، چون با طرفی منصفانه و منطقی ای بود. کتاب از نیویورک شروع می شود و بعد از آن هم 7 ایالت دیگر. چیزهای خاصی در طول این سفر برای نویسنده مهم تر بوده و بیشتر در مورد آن ها نوشته است: مناظر طبیعی، دانشگاه ها، موزه ها، و رفتارهای اجتماعی مردم. در طول فریم های کتاب (هربخش کتاب یک فریم نام دارد) رویه ی تقریبا یکسانی وجود دارد، اول نمای ظاهری و بعد هم تحلیل نویسنده در مورد آن. و در پایان هر فریم، چند فریم عکس از موضوع مطرح شده در آن فریم! از 258 صفحه ی کتاب، 107 صفحه به عکس ها اختصاص دارد و از نظر کسانی مثل من که ذهن به شدت تصویری ای دارند، ترکیب کلمات و تصاویر یک نکته ی مثبت برای سفرنامه محسوب می شود.

در مورد تاثیری که خواندن این کتاب بر ذهنیتم نسبت به آمریکا داشت، ناخوداگاه مدام حسم را با حسی که بعد از خواندن بیوتن امیرخانی داشتم مقایسه می کنم. بعد از بیوتن حس واقعا بدی نسبت به آمریکا و آمریکایی ها داشتم و البته هنوز هم معتقدم که حس نادرستی نبود! ولی بعد از خواندن این کتاب ذهنیت مثبت یا منفی ای در ذهنم غلبه پیدا نکرد. چون فریم های کتاب به طور متوازنی شامل نکات مثبت و منفی این سرزمین اند. در کل به نظرم کتاب خواندنی و مفیدی بود مخصوصا اگر به نکات مثبت نقل شده در کتاب به دید عوامل موثری نگاه کنیم که در هر جایی پیاده شوند باعث بهبود می شوند، و نه با دیدگاه آدم های مسحور و شیفته ی ینگه دنیا!

این هم جملاتی از فریم بیست و سوم کتاب که وجه تسمیه ی کتاب را هم روشن می کند:

«مک دونالد» ظاهر کشوری است که «وجه عامش» را صادر می کند و «وجه خاص اش» را وارد می کند، دانشگاه های آمریکایی، تنها در آمریکا هستند و بس و همبرگر و کوکاکولای آمریکایی دنیا را برداشته. «همبرگر و کوکا» را صادر می کنند و جوان باهوش و مستعد شرقی را «وارد» و این یعنی بهترین تجارت و این است که مردمان این سرزمین مردمان سهل و ممتنعی هستند، هم عامه و ساده اندیش، هم باهوش، پیچیده و فرصت ساز.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
عطیه

فکر کنم زیادی ازش انتظار داشتم! و همین باعث شد با خواندنش کمی ناامید شوم!

بنابر این اگر می خواهید سراغ این کتاب بروید بدانید که کتاب خوبی است ولی عالی نیست! این طوری خیلی بیش تر از خواندنش لذت می برید!

"طوطی" یک داستان بلند یا شاید یک رمان کوتاه 115 صفحه ایست که کشش دارد و وقتی گرفتم دستم و شروع کردم به خواندن نفهمیدم چه طور یک ساعت و نیم گذشت و کتاب تمام شد.

luisito

 

داستان در باره ی آنسلما خانم سالخورده ی تنهایی ست که یک شب بین زباله ها یک طوطی هفت رنگ پیدا می کند. اسم طوطی به یاد دوست دوران جوانی آنسلما می شود لوییزیتو. و این طوطی تازه وارد به تدریج یخ قلب پیرزن را آب می کند.  داستان بین خاطرات آنسلما و تحولات و تصمیماتش می گذرد. خاطرات روزگارِ جوانیِ پرشور و معلمی توی روستاها، دوستی با لوییزیتا، ازدواج و به دنیا آمدن بچه ها... و فاصله ی بین آن جوانی پرشور و این سالخوردگی یخ زده که در طول داستان به تدریج روشن می شود.

داستان زندگی آنسلما تلخ نیست ولی شیرین هم نیست. همین که از آن خوشبختی و شور جوانی به یخ زدگی و دلمردگی می رسد یعنی شیرین نیست. ولی ورود طوطی و اتفاقاتی که رقم می زند و خاطرات جوانی باعث می شود در مجموع طعم کتاب شیرین باشد.

این هم یک قسمت از متن کتاب:

آن کلمه ی جادویی، یعنی «متشکرم»،که او به شاگردانش یاد داده بود،کلمه ای بود که تمام درها را می گشود و همان طور هم به ملایمت درهایی را که بایستی بسته می شد،می بست. بله، آن کلمه از زبان جهان متمدن محو شده بود.به جای آن، حداکثر این بود که غرولندی از دهان ها درآید. آنسلما با سماجت سعی کرده بود آن واژه و واژه ای دیگر یعنی «لطفا» را به نوه های خودش یاد بدهد...

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۱
عطیه

بسم الله الرحمن الرحیم

تعریف این کتاب را چند جا خوانده بودم. بالاخره امسال تصمیم گرفتم از نمایشگاه کتاب بخرمش و بعد هم عصر یک روز یکشنبه ی اردی‌بهشتی گرفتم دستم و شروع کردم به خواندن. یک کتاب کوچک 176 صفحه ای که خواندنش یک ساعت و نیم بیشتر زمان نبرد. ولی به قدری خوب بود که تصمیم گرفتم نوشتن توی این وبلاگ را با معرفی اش شروع کنم.

نویسنده با خانواده ی امام موسی صدر گفت و گو کرده و حاصل هفت روایت شده از آدم های مختلف. روایت هایی از فرزندان، همسر، برادر، خواهرها، خواهر زاده و همین طور یک دوست خانوادگی.

خواندن این کتاب برایم دو تا فایده داشت. اولین فایده، کمی بیشتر دانستن درباره ی امام موسی صدر بود. درباره ی خانواده و پیشینه. درباره ی اخلاق و رفتار و شخصیت. قبلش فقط چیزهای مختصری درباره ی فعالیت های ایشان در لبنان می دانستم و قضیه ی ناپدید شدن در لیبی. چند سال پیش یک سفر تفریحی یک روزه رفتیم بیروت. عالمی که الان اسمش را یادم نیست تازه فوت کرده بود و در و دیوار محله های مسلمان، تیرهای چراغ برق و خلاصه هر جایی که بشود بنر یا پوستری نصب کرد پر بود از عکس های آن عالم فقید و امام موسی صدر. بعد از این همه سال هنوز هم  تصویری که قدم به قدم توی خیابان ها تکرار شده بود امام موسی صدر بود. خب آدم از روی این چیزها و از روی روایاتی که این طرف و آن طرف می شنود و می خواند درباره ی کارهای بزرگی که به دستشان در لبنان انجام شده، می فهمد این انسان بزرگ بوده، مهم بوده. ولی من به شخصه تا قبل از خواندن این کتاب چیزی از شخصیت این انسان نمی دانستم.

دومین فایده تحت تاثیر قرار گرفتن بود! به شخصه بر این باورم که همه ی انسان های خدایی و بزرگ تاثیر گذارند. ولی این که این تاثیر بعد از گذشت بیش تر از 30 سال و بدون هیچ مواجهه ای با آن شخصیت باشد، بر می گردد به واسطه ای که دارد این تاثیر را منقل می کند. و به نظرم این کتاب خوب واسطه ای ست! واسطه ای برای قرار گرفتن تحت تاثیر خلقیات و روحیات و منش امام موسی صدر. برای اینکه آدم با خودش فکر کند که شاید من هم بتوانم در حد توانم این طور باشم. اینکه حداقل سعی کنم برای بزرگ تر شدن. خوبی کتاب این بود که به قول خود نویسنده رفته بود سراغ صحنه ها و کلام ها و طنین ها و طیف هایی که گوشت و پوست و خون با خودش بیاورد. چیزهایی که بشود با آن ها یک آدم ساخت. و همین باعث می شد آن انسان روایت شده در کتاب نزدیک و قابل باور باشد برایم. آن قدری که با وجود این که هیچ وقت این شخصیت را ندیده و نشناخته ام، تحت تاثیرش قرار بگیرم و یک تکانی بخورم برای حرکت کردن و بهتر شدن.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

خواستم یک قسمت از متن کتاب را هم این جا بیاورم. ولی  با یک تورق سریع نتوانستم انتخاب کنم. ان شالله بعدا دوباره کتاب را بخوانم و یک قسمت از متن را این جا بنویسم.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۲:۳۴
عطیه