دو نابغه که هرکدام به روش خودشان می خواهند دنیا را اندازه بگیرند. یکی ریاضیدان سرشناش، کارل فردریگ گاوس و دیگری الکساندر فون هومبولت جغرافی دان. و یک کتاب 367 صفحه ای نوشته ی دانیل کلمان که شرح ماجراهای این دونفر است البته با چاشنی قصه پردازی و طنز.
کتاب از جایی شروع می شود که گاوس علی رغم میلش، برای شرکت در یک همایش بعد از سال ها پا از شهر خودش بیرون می گذارد. به برلین می رود و با هومبولت ملاقات می کند. پشت جلد کتاب نوشته شده که نتیجه ی این دیدار سفری است پرماجرا برای اندازه گیری دنیا. ولی خب در واقع این طور نیست. نویسنده بعد از اشاره به این دیدار بر می گردد و از اول داستان زندگی و سفرهای این دونفر راتعریف می کند. ماجراهای خانوادگی و کاری هرکدام و مسیری که تا رسیدن به روز ملاقات پیمودند. این دونفر شخصیت های کاملا متفاوتی دارند و همین طور رهیافت های متفاوتی برای پیش رفتن در مسیر علم و رسیدن به درکی از این دنیا. ولی نقطه ی مشترک این دو نبوغ و همین طور تلاش خستگی ناپذیرشان است در این مسیر. و خب البته نویسنده مقادیری خل و چل بازی و رفتارهای عجیب غریب هم چاشنی شخصیت هرکدام کرده که البته شاید هم واقعی باشند!
بر خلاف تصوری که ازین کتاب داشتم در یک نوبت همه اش را خواندم و جز برای استراحت های کوتاه آن را زمین نگذاشتم. اندازه گیری دنیا در ایران بر خلاف بقیه ی کشورها چندان معروف نشده ولی به نظرم خیلی بیشتر از بعضی رمان های معروف این روزها ارزش خواندن دارد. یک رمان طنزآمیز از علم و تاریخ و فلسفه.
"هومبولت گفت به نظر او نوشتن رمان عالی ترین روش برای ثبت و ضبط گذراترین جوهره ی زمان حال و ذخیره کردن آن برای آینده است. لیشتن برگ گفت عجب. هومبولت سرخ شد. شاید توقع چنین التزامی، که این روزها باب هم شده، از یک نویسنده احمقانه باشد، که بیاید یک گذشته ی دور و تمام شده را به عنوان صحنه ی داستان خود انتخاب کند."
" بوتنر از او خواست به شرافتش، به خداوند ناظر و عالم قسم بخورد مسئله را خودش حل کرده. گاوس قسم خورد، اما همینکه آمد توضیح بدهد کار مهمی نکرده، کافی است آدم بدون پیشداوری یا عادتهای ذهنی به مسئله نگاه کند تا جواب بهراحتی خود را نشان بدهد، بوتنر حرف او را قطع کرد و یک کتاب قطور دستش داد. ریاضیات پیشرفته: یکی از "اسبِ هوس"های خودش. به گاوس تکلیف کرد آنرا ببرد خانه و نگاهی بیندازد. البته با رعایت احتیاط. یک ورق مچاله شود، یک لک بیفتد، یک جای انگشت روی آن بماند، سر و کار گاوس با ترکه خواهد بود، پس خدا پشت و پناهش.
روز بعد گاوس کتاب را پس آورد.
بوتنر پرسید این کار چه معنی دارد. بله مشکل هست، ولی آدم نباید به این زودی جا بزند!
گاوس سر تکان داد و آمد توضیح بدهد، اما نتوانست. آب دماغش راه افتاده بود. باید فین میکرد.
- خب چی شد؟
فینفینکنان گفت همه را خوانده. خیلی جالب بوده، میخواهد تشکر کند. به بوتنر خیره شد و در دل دعا کرد همین توضیح کافی باشد.
بوتنر گفت هیچکس حق ندارد به او دروغ تحویل بدهد. این دشوارترین کتاب درسی در زبان آلمانی است. هیچکس نمیتواند آن را یکشبه بخواند، بهخصوص یک بچهی هشتساله با مُف آویزان.
گاوس نمیدانست چه جوابی بدهد.
بوتنر با دودلی کتاب را برداشت. بهتر است آماده باشد، چون باید درس جواب بدهد!
نیمساعت بعد قیافهی ماتزدهی بوتنر به گاوس خیره مانده بود. او میداند که معلم خوبی نیست. نه شهرتی دارد و نه توانمندی خاصی. اما یک نکته کاملا روشن است: اگر گاوس دبیرستان نرود، زندگی او، بوتنر، پشیزی نمیارزد. با چشمان خیس سرتاپای گاوس را برانداز کرد. بعد، لابد برای مهار کردن احساس و عاطفهاش، ترکه را برداشت و گاوس برای آخرین بار در عمرش کتک خورد."